سنگ بزرگ علامت نزدنه زاغان در انتظار زمستان ...بر شاخههای خشک برف قلیل قلهی البرز را با چشم میجوند در لای بوتههای گون عنکبوتها بی بهره از لعاب تنیدن سرگشته میدوند در شهر درها و طاقها مانند قد مردان کوتاه است مردان دلهای مردهشان را در شیشههای کوچک الکل نهادهاند و دختران صفای عطوفت را در جعبههای پودر دیگر کسی رفیق کسی نیست خورشید و ماه بادکنکهای سرخ و زرد در آسمان خالی پرواز میکنند فرمانروای مطلق شیطان است در سینهها صدای رسایی نیست غیر از صدای رهگذرانی که گاه گاه تصنیف کهنهای را در کوچههای شهر با این دو بیت ناقص آغاز میکنند آه ای امید غایب آیا زمان آمدنت نیست؟ سنگ بزرگ عصیان در دستهای توست آیا علامت زدنت نیست؟