این داستان در شمارهٔ ۴۹ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۳/۰۹/۰۱) چاپ شدهاست.
قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مکلوهان، حبیبو کشمش را اتفاقی توی کافهای در ابوظبی دیده و به حبیبو گفته: «هر وقتی برگشتی ایران به زینت سلام برسون و بگو اگه یه آدم با عرضهای پاشه یه فیلمی از زندگی و روزگار تو بسازه، من تمام کتابهام رو از کتابفروشیها جمع میکنم و باقی عمر هم می ... Show More