مادربزرگم قنددانی داشت من کودکی بودم هر گه مرا میدید آن را به پشت سر نهان میکرد ...زان روز تا امروز بس میزبانانم به خواهشها بر خوان هستی میهمان کردند وز پیش چشم آرزومندم پیوسته چیزی را نهان کردند مادربزرگم قنددانی داشت من کودکی بودم هر گه مرا میدید آن را به پشت سر نهان میکرد زان روز تا امروز بس میزبانانم به خواهشها بر خوان هستی میهمان کردند وز پیش چشم آرزومندم پیوسته چیزی را نهان کردند مادربزرگم قنددانی داشت من کودکی بودم