#داستان_صوتی
#مهمان
#آلبر_کامو
#مهرداد_محتشم
#داستان_کوتاه
معلم دو مرد را نگاه میکرد که در سربالایی به سوی او پیش میآمدند. یکی سوار بر اسب و دیگری پیاده بود. آنها از لابهلای تخته سنگها در میان برفهایی که تا چشم کار میکرد بر دامنه وسیع جلگه مرتفع و متروک دیده میشد آهسته آهسته و به زحمت پیش میآمدند. اسب گهگاه میلغزید.
معلم بی آنکه هنوز چیزی بشنود، بخار را که از بینی اسب بیرون میزد به چشم میدید. دست کم یکی از دو مرد محل را میشناخت. آنها از کوره راهی میآمدند که از روزها پیش در زیر قشر نازکی برف سفید پنهان شده بود. معلم پیش خود حساب کرد که نیم ساعتی طول میکشد تا به بالای تپه برسند. هوا سرد بود از این رو وارد مدرسه شد تا ژاکتی بپوشد.